|
نظر بدهید
رفته بودم یک شبى در مجلسى *** در میان جمع مردم حرف خوبى زد کسى
گفت: آقا گر بپرسند کافران *** پس چــــــــــــه شکلى است قامــــــت آقایتان
مـــا چه گوئیم در جواب آقاى مـن *** چهره بنما بر رخ اعماى مــــــــــن
البته ما خود مقصر بوده ایم *** تاکنون ایــــــن چهره را نى دیده ایم(ندیده ام)
روى زیباى تــو یک فرزانه است *** دیدنش از بهر من افسانه است
گرچه من روى تورا نى دیده ام *** وصف آن زیبا رخت بشنیده ام
هرکسى از من بپرسد یک زمان *** بر که ماند چهره آقایتان
من بگویم یوسف زهراست او *** چهره اش چون سید بطحاست او
گونه ها سرخ است و ابروها سیاه *** قامتش افراشته صورت چو ماه
حال زیبایى به لب دارد گلم *** مى شود روشن زدیدارش دلم
خُلق او نرم و نگاهش مهربان *** مى نشیند گفته اش بر دل به جان
کى شود محدود او اندرز زمان *** یا شود محصور او اندر مکان
عالم اندر دست او باشد همه *** او ندارد قدر خَرْدل واهمه
توپ و تانک و بمبهاى سهمگین *** ژ3 و سیمنیوف و بحرى زِ مین
این همه انبارهاى بى نظیر *** در ید والاى او باشد اسیر
قدرتش را کى توانى وصف نمود *** قدرت او را کسى واصف نبود